نی نوای الهی



 

ماجرای خورشید و باد

  یکبار باد و خورشید با هم بحث می کردند. باد گفت: "من از تو قوی ترم." خورشید گفت: "نه ، تو از من قوی تر نیستی" درست در همان لحظه مسافری را دیدند که در حال عبور از جاده بود. او شالی به خود پیچیده بود. خورشید و باد توافق کردند که هرکس بتواند مسافر را از شال خود جدا کند، قوی تر است. باد نوبت اول را گرفت. او با تمام توانش وزید تا شال مسافر را از شانه هایش جدا کند. اما هرچه باد سخت تر می وزید، مسافر شال را محکم تر به بدنش می چسباند. تقلای باد همچنان ادامه داشت تا اینکه نوبت او به پایان رسید. اکنون نوبت خورشید بود. خورشید لبخند گرمی زد. مسافر گرمای خورشید خندان را احساس کرد. طولی نکشید که او شالش را باز کرد. لبخند خورشید باعث شد هوا گرمتر و گرمتر شود . هوا داغ داغ شد. حالا دیگر مسافر نیازی به شال خود نداشت. آن را کشید و روی زمین انداخت. خورشید قوی تر از باد اعلام شد.

نکته اخلاقی:

یه لبخند میتونه کاری کنه که از هیچ قدرتی برنمیاد.

 

ماجرای عینک و مرد روستایی

مردی در روستا زندگی می کرد که بی سواد بود. او خواندن و نوشتن بلد نبود. و غالباً افرادی را می دید که برای خواندن کتاب یا رومه عینک به چشم داشتند. با خود اندیشید  "اگر عینک بگذارم می توانم مثل این افراد بخوانم. باید به شهر بروم و برای خودم یک جفت عینک بخرم. "بنابراین روزی به یک شهر رفت. وارد مغازه عینک سازی شد و از مغازه دار خواست تا یک جفت عینک برای خواندن برای او بیاورد. صاحب مغازه عینک های مختلف و یک کتاب برای او آورد. مرد روستایی همه عینک ها را یک به یک امتحان کرد. اما او نتوانست چیزی بخواند. وی به مغازه دار گفت که هیچکدام از عینکها مناسب او نیست. مغازه دار نگاه مشکوکی به او انداخت. بعد به کتاب نگاه کرد. کتاب وارونه بود! مغازه دار گفت: "شاید شما نمی دانید که چگونه بخوانید." مرد روستایی گفت: "نه ، من نمی دانم. من می خواهم عینک بخرم تا بتوانم مثل دیگران بخوانم. اما من با هیچ یک از این عینک ها نمی توانم بخوانم. مغازه دار وقتی به مشکل اصلی مشتری بی سوادش پی برد، خنده هایش را به سختی کنترل کرد.وی به روستایی توضیح داد : "دوست عزیزم ، شما خیلی نادان هستید. عینک به خواندن یا نوشتن کمک نمی کند. عینک فقط به شما کمک می کنند تا بهتر ببینید.

نکته اخلاقی: جهل کوری است

 

هرچه بکارید درو می کنید

شبی سه سارق پول زیادی از خانه  مردی ثروتمند یدند. آنها پول را در یک کیف گذاشتند و به جنگل رفتند. آنموقع آنها احساس گرسنگی می کردند. بنابراین ، یکی از آنها برای خرید مواد غذایی به روستای مجاور رفت. دو نفر دیگر برای مراقبت از کیف پول در جنگل ماندند. ی که به دنبال غذا بود، فکر بدی داشت. او غذای خود را در یک هتل خورد. سپس برای دو همدستش در جنگل غذا خرید. و سمی قوی را با غذا مخلوط کرد. او با خود فکر کرد : "آنها از غذای مسموم میخورند و می میرند. در این صورت، من تمام پول را برای خودم برمیدارم. آن دو نفر دیگر فکر کردند که پول را بین خود تقسیم کنند. هر سه شرور برنامه های ظالمانه خود را اجرا کردند. ی که تمام پول را برای خودش می خواست با غذای مسموم به جنگل آمد. آن دو نفر دیگر در جنگل به او برخوردند و او را کشتند. بعد آنها غذای مسموم را خوردند و مردند. بدین ترتیب ، این افراد بد به عاقبت بد دچار شدند.

نکته اخلاقی: شر، شر می آورد.

 

کشاورز و پسرانش

 یک کشاورز پنج پسر داشت. آنها قوی و زحمتکش بودند. اما همیشه با هم نزاع می کردند. بعضی اوقات ، حتی میجنگیدند. کشاورز از پسران خود می خواست که از نزاع و دعوا دست بردارند. او می خواست که آنها در صلح زندگی کنند. اما نصیحت یا سرزنش تأثیر چندانی بر این جوانان نداشته است. کشاورز همیشه فکر می کرد که چه باید کرد تا پسرانش متحد شوند.  روزی از روزها او پاسخی برای این مشکل پیدا کرد. بنابراین او همه پسران خود را صدا زد. یک دسته چوب به آنها  داد و گفت: "می خواهم هریک از شما این چوبها را بشکند بدون آنکه آنها را از دسته جدا کند." آنها از تمام توان و مهارت خود استفاده کردند. اما هیچ یک از آنها نتوانستند چوبها را بشکنند. سپس پیرمرد چوبها را جدا کرد و به هریک از آنها یک چوب داد تا آنها را بشکنند. آنها چوبها را به راحتی شکستند. در این حال کشاورز گفت: "یک چوب به تنهایی ضعیف است. اما وقتی که در یک دسته محکم قرار بگیرد، قوی و نیرومند است. به همین ترتیب ، اگر شما متحد باشید، قوی خواهید بود اما اگر جدا شوید ، ضعیف خواهید شد.

نکته اخلاقی: اتحاد ما را سرپا نگه می دارد و جدایی ما را شکست می دهد.

 

حکیم خردمند

روزی یک بازرگان ثروتمند نزد حکیم آمد. او به حکیم گفت: "من در خانه خود هفت خدمتکار دارم. یکی از آنها کیف مرا که از مرواریدهای گرانبهاست یده است. لطفا را پیدا کنید. حکیم به خانه مرد ثروتمند رفت. او همه هفت خدمتکار را در یک اتاق فراخواند. به هر یک از آنها یک چوب داد. سپس گفت: اینها چوب های جادویی هستند. تمام این چوب ها الآن اندازه یکسان دارند. آنها را نزد خود نگه دارید و فردا برگردید. او با خود اندیشید: اگر در خانه باشد، فردا  طول چوب او بلندتر می شود. خدمتکاری که کیف مروارید را یده بود ترسیده بود. با خود فکرکرد: اگر من یک تکه از یک قسمت  چوب خود را برش دهم، گرفتار نخواهم شد. پس چوب را برید و آنرا کوتاهتر ساخت. روز بعد، حکیم چوبهای خدمتکاران را جمع کرد. وی دریافت که چوب یک خدمتکار یک ذره کوتاهتر است. حکیم انگشت خود را به سمت او گرفت و گفت: اینجاست. خدمتکار به جنایت خود اعتراف کرد. کیسه مرواریدها را برگرداند و او را به زندان فرستادند.

 

گرگی در لباس میش

روزی یک گرگ پوستینی از گوسفند پیدا کرد. او خود را با پوست گوسفند پوشانده و وارد محل چرای گله گوسفندان شد. با خود فکر کرد: ”چوپان بعد از غروب آفتاب گوسفندان را در اغل می بندد. شب  گوسفند چاق و چله ای را می گیرم، از آنجا می گریزم و آنرا می خورم. همه چیز به خوبی پیش رفت تا اینکه چوپان گوسفندان را در اغل بست و رفت. گرگ با صبر و حوصله در انتظار شب بود تا پیش رود و تاریک شود. اما بعد اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. یکی از خادمان چوپان وارد اغل شد. رئیسش او را فرستاده بود تا گوسفندی چاق را برای شام بیاورد. از شانس گرگ، خدمتکار گرگ را که لباس گوسفند پوشیده بود ، برداشت. آن شب چوپان و مهمانان او برای شام گوشت گرگ داشتند

  نکته اخلاقی: مکر بد، عاقبتی بد دارد


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ارس ادبیات نوین در الحاق با ادبیات کلاسیک pcparsii سمیر دانلود teacherbagheri mahtabvectora وبلاگ همسفران نمایندگی قم صالح بلاگ s&r اعتراضات اخیر و ضرورت جراحی اقتصاد ایران